سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

روی مبل دراز به دراز شده بودم و داشتم لواشک می خوردم و با خودم فکر می کردم که چرا به لواشک گفته شد لواشک .  لواشک یعنی ،

لواش کوچک. لواشک رو لیس می زدم و به طعم ترشش فکر می کردم.  طعم ترشی که از  نوک زبانم  شروع می شد بعد آرام آرام با آب دهانم مخلوط میشد و کم کم عضلات دهنم منقبض می شد و بعد گلویم از ترشی اش لذت می برد  و آن وقت تمام وجودم شاد می شد . با بی رحمی پوست لواشک رو که عین کنه بهش چسبیده بود کندم .

از این که آن لحظه به اندازه ی تمام دنیا خوشحال بودم لذت می بردم و به این که لواشک چه عزیز است برای من . . .

چشمانم رو بستم و فقط و فقط سعی کردم با مغزی عاری از تمام افکار بد به طعم لواشک فکر کنم .

 

 

همین

 

 

پینوشت: گاهی وقت ها  ما آدم ها چه قدر ساده می توانیم به اندازه ی یک دنیا خوشحال باشیم . . . ساده به اندازه ی پوست کندن یک لواشک.

 

 

روز دختر

مون مبارک

 

 

 

 

 

یا زهرا

 

 

 

 

 

 

 

 


[ شنبه 89/7/17 ] [ 12:21 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 54
بازدید دیروز: 32
کل بازدیدها: 401860